4:39
یک دفعه دنیا روی سرم خراب شد. چرا؟ چرا؟ چرا؟
صبح که بیدار شدم طبق معمول سرم داشت از درد میترکید. هوا هنوز تاریک بود. با یک فلاکتی ساعت را دیدم. چهار و سی و نه دقیقه را داشت نشان میداد. اینقدر سرم تیر میکشید که یادم رفته بود چه روزیست. اما خیلی مهم نبود. هر روزی باشد، مثل روزهای دیگر است. هیچ چیزی مهم نیست. هیچ چیزی اهمیت ندارد … به هر بدبختیای بود از جایم بلند شدم و کورمال کورمال به آشپزخانه رفتم. جعبه قرص مسکن را به زحمت پیدا کردم. سه تا قرص را پشت سر هم و بدون آب قورت دادم. کم کم قرصها هم داشت اثرشان از بین میرفت …
چشمم را باز کردم. هنوز هوا تاریک بود … به دور و برم نگاه کردم. ساعتی نبود. یادم رفته بود چه روزیست. مهم نبود. وقتی در خواب و بیداری هستی هیچ چیز نه خواب است نه واقعیت. فقط هست. ذهنم خالی بود. خالیِ خالی. فقط یک لحظه طول کشید. چون ناخودآگاه ریههایم منقبض شد تا هوا از دهانم بیرون بیاید. در آن لحظه هیچ چیزی نبود. نه من نه دنیا نه آگاهی. انگار هیچوقت قرار نبود منی وجود داشته باشد. صدای تلفن آمد. چه کسی بود این وقت شب؟ یا صبح، نمیدانم. چشمهایم را باز باز کردم تا بتوانم ببینم. خودم را به تلفن رساندم. «الو» صدایی گفت: «چهار و سی و نه دقیقه …» و صدای بوق …
گردنم شل شد و سرم افتاد، بیدار شدم. هنوز روشنایی خورشید را نمیدیدم. ولی انگار میدانستم امروز چه روزیست، ولی باز هم هیچ اهمیتی نداشت. هیچ چیزی مهم نیست. هیچ چیزی اهمیت ندارد … صدای کتری میآمد. انگار قبلا کسی زیر آن را روشن کرده بود. من؟ نمیدانم. مهم نیست. صدای کتری آزارم میداد. بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. دیدم کنار کتری جعبه قرص باز شده و سه قرص کنار آن است. هوا تاریک بود. وقتی در خواب و بیداری هستی هیچ چیزی نه خواب است نه واقعیت. فقط هست. ساعت مچیام را نگاه کردم. دیدم ساعت ایستاده، روی چهار و سی و نه دقیقه. صدای سوتی گوشم را کر کرد …
عرق سرد روی بدنم نقش بست. بیدار شدم. یا شاید خواب رفتم؟ نمیدانم. میلرزیدم. شقیقههایم تیر میکشید. هوا هنوز روشن نشده بود. ناگهان گرمایی را کنارم حس کردم. کسی انگار کنارم خوابیده بود. چه کسی بود؟ نمیدانم. ولی گرمای دلپذیر بدنش را حس میکردم. چه کسی بود؟ مهم نیست. هیچ چیزی مهم نیست. هیچ چیزی اهمیت ندارد … بلند شدم. امروز کار مهمی داشتم، یادم میآمد. اما فرقی نمیکرد. باید از شر این درد لعنتی خلاص میشدم. رفتم به آشپزخانه. قبل از آنکه دنبال قرص بروم، زیر کتری را روشن کردم، چون همیشه عادت داشتم چای بخورم. کنار کتری جعبه قرص باز شده بود و شش قرص کنار آن. وقتی در خواب و بیداری هستی هیچ چیز نه خواب است نه واقعیت. فقط هست. تلفن زنگ زد. چه کسی بود این وقت شب؟ یا صبح، نمیدانم. تلفن را برداشتم. «الو» صدایی پرسید: «ساعت چند است؟» بیاختیار و بدون توجه به اینکه چرا میپرسد، ساعت رومیزی روبرویم را دیدم و گفتم: «چهار و سی و نه دقیقه» صدای بوق …
احساس خفگی میکردم. پنجره را باز کردم. هوا هنوز تاریک بود. امروز بزرگترین روز زندگی من بود. او هم بیدار شد. چیزی نگفت. اما فهمیدم. همیشه وقتی بیدار میشود میفهمم. وقتی برگشتم ببینمش، رفته بود. رفته بود قرص بخورد چون حتما سردرد داشت. مهم نیست. هیچ چیزی مهم نیست. هیچ چیزی اهمیت ندارد … ذهنم خالی شد. خالیِ خالی. اما نسیمی وزید … لذت فراموشی، در هیچچیزی نیست. لحظهای که ذهنت خالی است زمانی که فراموش میکنی وجود داری، زمانی که فراموش میکنی دنیا وجود دارد، آگاهی وجود دارد … ساعت زنگ زد، چهار و سی و نه دقیقه.
چشمانم به آرامی باز شد. ناخودآگاه لبخندی روی لبم آمد. هوا تاریک بود؟ نمیدانم، مهم نیست. هیچ چیزی مهم نیست. هیچ چیزی اهمیت ندارد … همه چیز را میدانستم. همه چیز برایم روشن بود. او هم بود. حس دلپذیری داشتم. اما … اما یک چیز را یادم رفته بود. نمیدانم، مهم است؟ شاید … شاید هم نه … ذهنم خالی شد. خالیِ خالی. نه یک لحظه بلکه برای همیشه. یک دفعه دنیا روی سرم خراب شد. چرا؟ چرا؟ چرا؟ یادم آمد. یادم آمد. ولی مهم بود؟ شاید … شاید هم نه … من وجود نداشتم. من تجزیه شده بودم. سلولهایم دانه به دانه تجزیه شده بود، کنار کرمها. من وجود نداشتم. من بعد از چهار و سی و نه دقیقه دیگر وجود نداشتم. خالیِ خالی. مرگ؟ نمیدانم. شاید … شاید هم نه … هیچ چیزی مهم نیست … هیچ چیزی اهمیت ندارد …
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.
دیدگاهتان را بنویسید
من سیاوش مزداپور هستم …
هر چی فکر کردم نمیدونستم بعدش چی باید بنویسم! فقط اینو میدونم که موجودی نیمه هوشمند و نیمه خودآگاهم (اینم حتی خیلی مطمئن نیستم) که در مقایسه با ابعاد مکانی و زمانی کیهان با تقریب خوبی فقط یه نقطهم D: کلا هم شگفتزده هستم از دنیایی که دورمه!
ولی خب اینجا یه سری چیز که تو ذهنم هست رو مینویسم و شاید یه فرجی شد و تونستم دنیا رو کمی بهتر درک کنم.
چقد زود تجزیه شدی!