انجماد
داشتم از خیابان ولیعصر پایین میآمدم. دم صبح بود تازه چندتا از پرتوهای خورشید بیرون آمده بود. با این حال نسیم سرد پاییزی تا مغز استخوان آدم را میلرزاند. همزمان که نسیم به صورتم میزد، ذهنم هم منجمد میشد. به طوری که هیچ فکری در ذهنم نمیآمد فقط صدای خاطرههایم در ذهنم طنین میانداختند. ذهنم پر شده بود از انعکاس صداهای دیگران، افرادی که در این چند روز با من حرف زده بودند، توانایی فکر کردن نداشتم، فقط این صداها میآمدند و میرفتند. دستهایم را در جیبم از شدت سرما مشت کرده بودم و مچاله شده بودم.
بعد از چندین قدم، یکدفعه حواسم به دنیای بیرون جلب شد. مردم از کنارم رد میشدند. همه چیز یخزده بود، صورتهای سرد و بیروح که فقط به یک نقطه خیره بودند و به راهشان ادامه میدادند. گهگاه صدای ماشینها این را میشکست اما بعد از مدتی باز یکنواختی به عمق روح این آدمها برمیگشت. همینطور که داشتم به راهم ادامه میدادم ناگهان یک اتفاقی افتاد.
حس عجیبی در وجودم ایجاد شد، توصیفش در واژهها نمیگنجد، من هرچقدر توضیح بدهم تنها از حقیقت دور میشوم. موهای بدنم سیخ شده بود، دندانهایم روی همدیگر قفل شده بودند و از مغزم دستور نمیگرفتند. چشمهایم داشت از حدقه بیرون میزد. تمام اعضای بدنم به رعشه افتادند. نوعی تناقض در من به وجود آمد. شور فراوان و ترسی مهلک. چشمهایم برق میزد اما بدنم میلرزید. حس میکردم تمام دنیا در همان نقطه جمع شده، هم گذشته هم حال هم آینده. گذشت زمان مفهومش را از دست داده بود. همه چیز مفهومی مسخره گرفته بود، انگار تمام کائنات در کنترل من بود. ناگهان . . . ناگهان وجود آن سایه لعنتی تمام وجودم را تسخیر کرد. مرا به حالت عادی برگرداند. دوباره هوا سرمایش را در من دمید. من آن سایه را حس کردم. نه تنها وجود داشت، بلکه داشت مرا میدید و تعقیب میکرد. با دلهره برگشتم، اما کسی را به جز همان مردههای متحرک ندیدم. تمام بدنم خیس عرق بود. تند تند نفس میکشیدم … دوباره برگشتم و به راهم ادامه دادم. این دفعه سرعتم را تندتر کردم و باز هم این حس لعنتی در وجودم میلولید، تعقیب سایه. دوباره برگشتم باز هم چیزی ندیدم. این بار سرعتم را زیاد کردم، در واقع دویدم. در این حین دوباره ذهنم منجمد شد، انعکاس صداها دوباره در ذهنم پیچید اما این دفعه بلندتر و شدیدتر.
ناگهان برگشتم … برای یک لحظه سایه را دیدم، او هم داشت میدوید ولی بعد از لحظهای ناپدید شد و رفت در یکی از کوچهها. مثل من کتی سیاه رنگ پوشیده بود. نتوانستم چهرهاش را تشخیص دهم. اما مصمم شدم که این حس لعنتی را برای همیشه از بین ببرم. عزمم را جذب کردم و به سمت کوچه رفتم. هنوز تند نفس میکشیدم و عرق میکردم. حرارت بدنم بالا رفته بود اما هنوز احساس سرما میکردم. آن حس عجیب با دلهره به من هجوم آورد. به سر کوچه که رسیدم دیدم در سه قدمی من ایستاده بود، انگار یخ زده بود … سرش پایین بود. در آن لحظه خشم تمام وجودم را فراگرفت. چند لحظه خشکم زد، نمیتوانستم کاری بکنم اما یک دفعه دو قدم جلو رفتم، صدای نفسهایم مثل اسبهای مسابقه بلند بود، یقه او را گرفتم، او هنوز بی حرکت بود. دست راستم را بردم عقب و مشتم را حواله صورتش کردم. او بی صدا پخش زمین شد. روی دستم قطرههای خون نمایان شد. رضایتی همراه با ناراحتی در من ایجاد شد. رفتم بالای سرش که صورتش را ببینم، به پهلو افتاده بود و هیچ حرکتی نمیکرد، نیمرخش آشنا بود انگار خاطرهای را در اعماق وجودم زنده میکرد دستم را روی شانهاش گذاشتم تا او را برگردانم … وقتی او را دیدم خشکم زد، تمام عضلات بدنم مثل بتن سفت شد، گوشم کر شد و شروع به صوت زدن کرد. گذر زمان متوقف شد. ماتم برد. چیزی راکه دیدم باور نمیکردم. سایه «خودم» بودم. او را رها کردم و با اضطراب عقب عقب رفتم، برگشتم و دیدم مردم دور من جمع شدهاند، آن مردههای متحرک … کمی که دقت کردم دیدم همهشان مثل من هستند! انگار تکثیر شده بودم همه به من خیره بودند. داشتم دیوانه میشدم، فریاد کشیدم …از خواب پریدم. عرق سرد بدنم را پوشانده بود. هنوز داشتم نفس نفس میزدم. شقیقههایم داشت تیر میکشید. از سردرد میخواستم سرم را به دیوار بکوبم. فهمیدم خودم را گم کرده بودم در واقع خودم را از دست داده بودم، شده بودم چیزی که نبودم …
من سیاوش مزداپور هستم …
هر چی فکر کردم نمیدونستم بعدش چی باید بنویسم! فقط اینو میدونم که موجودی نیمه هوشمند و نیمه خودآگاهم (اینم حتی خیلی مطمئن نیستم) که در مقایسه با ابعاد مکانی و زمانی کیهان با تقریب خوبی فقط یه نقطهم D: کلا هم شگفتزده هستم از دنیایی که دورمه!
ولی خب اینجا یه سری چیز که تو ذهنم هست رو مینویسم و شاید یه فرجی شد و تونستم دنیا رو کمی بهتر درک کنم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.