صفحه
خاطرات سفر با موتورسیکلت
از خوندنش خیلی لذت بردم با اینکه به نظرم ترجمهش خیلی خوب نبود. یه وقتهایی هست که با تمام وجود از زندگی روزمره خسته میشیم ولی اینکه همه چیزایی رو که به دست آوردیم و به اصطلاح واسمون ارزشه رو ول کنیم و بریم دنبال رویاهامون، واقعاً جرات میخواد. یه وقتایی باید همه چیز رو رها کرد تا خودمون رو پیدا کنیم!
همسر دوست آلبرتو به من گفت:« تو یک سال دیگر پزشک میشوی، با این حال، دانشکده را رها کردهای و به این سفر بیهوده میروی!؟ چرا؟»
پاسخی نداشتم، فقط خندیدم. پیش خودم تجسم کردم:« اگر من هم به نصایح او گوش بدهم، چیزی خواهم شد شبیه شوهر او که کار از کارش گذشته است.» با دیدن آنها فهمیدم که خانه به دوشها از زندگی بهره بیشتری میبرند تا کسانی که خود را در قصرها زندانی کردهاند. زندگی یکنواخت و وِلَرم بورژوازی آدم را خل میکند.
نقل قولهایی از کتاب:
- ما برای در پیش گرفتن این سفر، شیر یا خط انداختیم. شیر آمد؛ یعنی باید رفت و ما رفتیم. اگر خط هم میآمد و حتی ده بار پشت سر هم خط میآمد، ما آن را شیر میدیدیم و به راه میافتادیم. انسان، میزان همه چیز است. نگاه من است که به همه چیز معنا میدهد. ما میخواستیم این گونه باشد و شد.
- آلبرتو عکسی از من در اتاق آن درمانگاه گرفت. قیافهام افتضاح شده بود: لاغر مردنی، چشمهای گودرفته، ریشی ژولیده که در ماههای بعدی نیز همچنان به بلند و ژولیدهتر شدن ادامه داد. این عکس، مایه شرمندگی ما بود، زیرا افلاس و بیپولی ما را نشان میداد.
اما هرچه که بود، خود را از غل و زنجیرهای زندگی شهری آزاد احساس میکردیم. همین موضوع، طعم سفرمان را، علیرقم همه تلخیها و دشواریهایش، به کاممان شیرین میکرد. - صبح روز بعد در حالی که آلبرتو سعی میکرد چشمان خود را زیر پتو پنهان کند تا خورشید مزاحم خوابش نشود، من لباسهایم را میپوشیدم. البته پوشیدن لباسها برای ما کار دشواری نبود. زیرا تفاوت لباس خواب و لباس بیرون ما، فقط یک جفت کفش بود که شبها پیش از خواب از پا در میآوردیم. ما با همان لباسها میخوابیدیم و با همان لباسها بیرون میرفتیم…
- دو جهانگرد آس و پاس وارد شهر لیما شدند؛ من و آلبرتو. حتی یک سنت هم پول نداشتیم. اما دلمان به شادی روزهای نخستین سفرمان بود. هنوز دلی داشتیم که میتپید، چشمی داشتیم که میدید، گوشی داشتیم که میشنید. ما هنوز زنده بودیم و در متن حادثه زندگی حضور داشتیم. همین برای ما کافی بود. بین میلیاردها احتمال نبودن، قرعه بودن به نام ما افتاده بود. بنابراین، شاد و سرخوش در خیابانهای شهر لیما راه افتادیم …
- ما همواره سفر با آدمهای ساده و فقیر و بیپیرایه را به همنشینی با طبقه پرافاده و ملالانگیز اعیان و اشراف ترجیح داده بودیم. بنابراین، بودن در میان آن آدمهای بیدرد را گناه کبیره تلقی میکردیم. کله همه مسافران قسمت درجه یک کشتی؛ شبیه قلک بود. همه عشق آدمهایی از این دست، اشیای مردهایست که پیرامون خود جمع کردهاند. آنها در تابوت هیکلشان، نه شور زندگی، بلکه سکه و پول حمل میکنند!
- مردم را دریاب! هرگز سازش نکن! آری، کسانی که سازش نمیکنند، میمیرند؛ اما مرگشان عین حیات و زندگانی است. آری، تو نیز میمیری، اما در چهرهات نشانی از مرگ نخواهد بود. از گلوله نترس! تو روح گلولهای. گلوله از زبان تو سخن خواهد گفت و از عمل تو شلیک خواهد شد. تو همان اندازه مفید هستی که من هستم. تو نمیدانی که تا چه اندازه کمکهایت به مردم مفید است؛ مردمی که تو را قربانی خواهند کرد!
دانلود کتاب خاطرات سفر با موتور سیکلت نوشته ارنستو چه گوارا:
من سیاوش مزداپور هستم …
هر چی فکر کردم نمیدونستم بعدش چی باید بنویسم! فقط اینو میدونم که موجودی نیمه هوشمند و نیمه خودآگاهم (اینم حتی خیلی مطمئن نیستم) که در مقایسه با ابعاد مکانی و زمانی کیهان با تقریب خوبی فقط یه نقطهم D: کلا هم شگفتزده هستم از دنیایی که دورمه!
ولی خب اینجا یه سری چیز که تو ذهنم هست رو مینویسم و شاید یه فرجی شد و تونستم دنیا رو کمی بهتر درک کنم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.