مردی که داد زد تِرِزا
از پیادهرو خارج شدم، همانطور که داشتم بالا را نگاه میکردم، چند قدم عقبعقب رفتم، دستهایم را آوردم بالا و دور دهانم جمع کردم. یک بلندگو درست کردم و از همان وسط خیابان به طرف طبقات بالای آپارتمان داد زدم: «ترزا !»
سایهام از ماه ترسید و لای پاهایم پنهان شد.
یک نفر از روبهروی من رد شد. دوباره داد زدم: « تِرِزا ». مرد به طرفم آمد و گفت: «اگه بلندتر داد نزنی که نمیشنوه، بیا دوتایی داد بزنیم. خب. تا سه میشمریم، رسیدیم به سه با هم داد میزنیم.»
چندتا دوست در مسیر بازگشتشان از تئاتر یا کافه داشتند از آنجا میگذشتند که دیدند داد میزنیم. گفتند: «یاّلا! ما هم باهاتون داد میزنیم» و در وسط خیابان به ما پیوستند. همان نفر اولی گفت یک، دو، سه، بعد با هم داد میزنیم:
«تِ-رِ-زاااا !»
یک نفر دیگر جلو آمد و به ما پیوست. یک ربع بعد، تعدادمان، تقریباً بیست و چند نفری میشد. هرازگاهی هم یک آدم جدید به جمع ما میپیوست. برای اینکه در یک لحظه همگی با هم یک فریاد بلند بزنیم باید هماهنگ میشدیم و این کار سادهای نبود. همیشه یا کسی بود که قبل از سه شروع میکرد و یا کسی که فریادش را کش میداد؛ ولی بالاخره داشتیم کمکم به فریادی انصافاً یکدست میرسیدیم. با هم توافق کردیم که «تِ» را خیلی ضعیف و کشدار، «رِ» را خیلی محکم و بلند و «زا» را ضعیف و کوتاه بگوییم. صدای فریادمان، بلند شده بود. تنها هرازگاهی وقتی یک نفر خارج میگفت، داد و بیدادی به راه میافتاد. دیگر داشتیم هماهنگ میشدیم که در همان لحظه یکی که صدایش دیگر درنمیآمد و صورتی ککمکی داشت، پرسید: «ولی، مطمئنی که اون خونس؟»
گفتم: «نه!»
یکی دیگر گفت: «بد شد که! کلیدت یادت رفته، نه؟»
گفتم: «راستش، کلیدام همراهمه»
آنها پرسیدند: «پس چرا نمیروی بالا؟»
جواب دادم: «آخه، من اینجا زندگی نمیکنم، من خونهم اون طرف شَهره»
یکی که صدایی خسدار داشت، با احتیاط پرسید: «جسارت منو ببخش؛ اما پس کی اینجا زندگی میکنه؟»
گفتم: «واقعاً نمیدونم»
مردم از شنیدن این جمله کمی دلخور شدند.
یکیشان با لحنی نیشدار پرسید: «پس چرا همینطور وایستادی هی داد میزنی ترزا؟»
گفتم: «تا اون جایی که به من مربوط میشه، خب میتونیم یه اسم دیگه رو صدا کنیم یا یه جای دیگه رو امتحان کنیم. خرجی نداره که»
بقیه کمی عصبانی شدند.
مرد ککمکی با شک و تردید پرسید: «امیدوارم که دستمون ننداخته باشی؟»
گفتم: «چی؟» و برای اثبات حُسننیت و صمیمیتم به سمت بقیه برگشتم. دیگران چیزی نگفتند و این خودش نشان میداد که حرفهایم را به حساب حقهبازی نگذاشتهاند.
یکی سادهدلانه گفت: «حالا چرا واسه بار آخر ترزا رو صداش نزنیم. بعدش میریم خونه.»
و به این ترتیب، ما دوباره داد زدیم. «یک، دو، سه، ترزا»؛ اما این دفعه، صدا بسیار بلند شد. بعد هم به سمت خانههایشان راه افتادند، بعضی به یک طرف و بعضی هم به طرفی دیگر. به میدان که پیچیدم، در همان لحظه فکر کردم صدایی را شنیدم که هنوز داد میزد: «تِ-رِ-زااااا !» حتماً یک نفر هنوز ایستاده بود و داشت داد میزد. یک آدم کلهشق.
ایتالو کالوینو
برگرفته از کتـاب شـاه گـوش میکند
ترجمه فرزاد همتی و محمدرضا فرزاد
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.
دیدگاهتان را بنویسید
من سیاوش مزداپور هستم …
هر چی فکر کردم نمیدونستم بعدش چی باید بنویسم! فقط اینو میدونم که موجودی نیمه هوشمند و نیمه خودآگاهم (اینم حتی خیلی مطمئن نیستم) که در مقایسه با ابعاد مکانی و زمانی کیهان با تقریب خوبی فقط یه نقطهم D: کلا هم شگفتزده هستم از دنیایی که دورمه!
ولی خب اینجا یه سری چیز که تو ذهنم هست رو مینویسم و شاید یه فرجی شد و تونستم دنیا رو کمی بهتر درک کنم.
خیلی جالب بود.
درود به همه عزیزان.
اگر به سایت چوک مراجعه کنید و همین
داستان رو سرچ کنید متوجه میشید که
این داستان قبلا توسط مترجم دیگهای
ترجمه شده بوده. تطبیق این دو متن
آدم رو به تعجب میندازه که شباهت در
ترجمه تا این حد؟! واقعا برای جامعهء
بیاخلاق مترجمان تازهکار متاسفم.
روزتون شاد.